ودک وحشی، به کودکی اطلاق میشود که از سنین بسیار پایین، دور از اجتماع انسانی زیسته است و از مراقبت و عواطف انسانی، رفتارهای اجتماعی و از همه مهمتر زبان بشری، چیزی نمیداند (یا تجربه بسیار کمی از آنها دارد).
بعضی از این کودکان وحشی، توسط دیگران (معمولاً والدین خودشان) زندانی بودهاند؛ گاه، والدینی که نمیتوانند از پس اختلالات جسمی و ذهنی کودکانشان بربیایند، آنان را به حال خود رها میکنند. کودکان وحشی پیش از آن که به حال خود رها شوند یا از خانه فرار کنند، ممکن است مورد سوءاستفاده شدیدی قرار گرفته باشند یا آسیبهای روانی جدی بر آنها وارد آمده باشد. طبق گزارشها، برخی از این کودکان، توسط حیوانات، بزرگ میشوند و برخی دیگر، به تنهایی در طبیعت وحشی، روزگار میگذرانند. بیش از صد مورد کودک وحشی گزارش شده است. ما ده نفر از آنها را که در زمان خود معروف شدهاند، در اینجا میآوریم.
10) دینا سانیچار، پسر گرگی هند
تاریخ پیدا شدن: 1867
سن هنگام پیدا شدن: 6
محل: سکندرا
مدت زمان زندگی در طبیعت: 6 سال
حیوانات: گرگها
گفته میشد «دینا سانیچار»، یکی از پسرهایی که در پرورشگاه سکندرا زندگی میکرد، دچار معلولیتهای ذهنی است. او را در سال 1867، هنگامی که شش سال سن داشت، از غار گرگها بیرون آوردند. چند شکارچی در جنگلهای «بلندشهر» از دیدن پسری که روی چهار دست و پا دویده و به دنبال یک گرگ، وارد لانه گرگها شد، در شگفت ماندند. این چنین بود که دینا سانیچار پیدا شد. آنها با استفاده از دود، گرگ و همراهش را بیرون آوردند و گرگ را با شلیک گلوله کشتند.
دینا، در ابتدا، عادات یک حیوان وحشی را از خود بروز میداد؛ او جامههایش را میدرید و از زمین غذا میخورد. دینا سرانجام غذای پخته را با غذای خام جایگزین ساخت؛ اما هرگز صحبت کردن نیاموخت. ظاهراً دینا به تنباکو هم معتاد شد. وی در سال 1895 مُرد.
9) کامالا و آمالا، دختران گرگی میدناپور
تاریخ پیدا شدن: 1920
سن هنگام پیدا شدن: 8 (کامالا)، 1.5 (آمالا)
محل: میدناپور، هند
مدت زمان زندگی در طبیعت: 8 سال ، 1سال
حیوانات: گرگها
شاید یکی از مشهورترین و بحثبرانگیزترین ماجراهای مربوط به کودکان وحشی، ماجرای «کامالا» و «آمالا» باشد. کامالا و آمالا، دو تن از جالبترین افراد، در میان کودکان وحشی هستند. این دختران گرگی، کنار هم، در لانه گرگها پیدا شدند. در آن زمان، آمالا هیجده ماهه بود و کامالا هشت سال داشت. با این حال، گفته میشد این دو، خواهر نیستند؛ بلکه در سالهای متفاوتی، به حال خود رها شدهاند یا این که گرگها آنها را برداشتهاند.
در همان سال، کشیش «جوزف سینگ»، یک مبلغ مذهبی که اداره پرورشگاهی در شمال هند را بر عهده داشت، شایعاتی شنید درباره دو موجود شبحمانند، که در جنگل بنگال، در نزدیکی «میدناپور»، دستهای از گرگها را همراهی میکنند. روستاییان محلی از این ارواح میترسیدند؛ اما بر اساس عرف منطقه، حق نداشتند به گرگها آسیبی برسانند. سینگ که کنجکاو شده بود، بر بالای یک درخت مخفیگاهی ساخت مشرف به لانه دسته گرگها. لانه، در واقع، یک پشته قدیمی ده پایی موریانهها بود که با گذشت زمان، گود و میانتهی شده بود. با بالا آمدن ماه، سینگ، گرگها را دید که یکییکی بیرون میآیند. سپس، دو موجود خمیده و ترسناک ظاهر شدند. این دو موجود، سرهای خویش را کمی بیرون آوردند، هوای شبانه را بو کشیدند و آنگاه به بیرون جهیدند. این «اشباح» بر اساس توصیفات سینگ در دفتر خاطراتش، موجوداتی بودند «…بسیار مخوف و ترسناک…دست، پا و بدنی همچون انسان داشتند، اما سرهایشان، جسم گردی بود از چیزی که شانهها و قسمت فوقانی بالاتنهشان را میپوشاند…چشمهایشان، درخشان و نافذ بود و شباهتی به چشم انسانها نداشت…هر دوی آنها روی چهار دست و پا میدویدند».
ظاهرا،ً در این دخترها، اثری از رفتار و افکار انسانی نبود. گویی آنها ذهن یک گرگ را داشتند. هر لباسی که به تنشان پوشانده میشد را پاره میکردند. فقط گوشت خام میخوردند. هنگام خواب به صورت دایرهای و خمیده به هم میچسبیدند. در خواب تکانهای ناگهانی میخوردند و خرناس میکشیدند. تنها بعد از طلوع آفتاب بیدار میشدند، زوزه میکشیدند و میخواستند دوباره آزاد شوند. کامالا و آمالا آنقدر چهار دست و پا راه رفته بودند که تاندولها و مفاصلشان کوتاه شده بود، به همین دلیل قادر نبودند پاهایشان را راست نگه دارند یا حتی برای راه رفتن روی دو پا، کوششی نشان دهند. آنها هرگز لبخند نزدند و علاقهای به ارتباط با انسانها نشان ندادند. تنها احساسی که در چهرهشان دیده میشد، ترس بود. حتی حواس این دو نیز همچون حواس گرگها شده بود. به گفته سینگ، شبهنگام، چشمان آنان بینایی خارقالعادهای داشت و مثل چشم گربهها میدرخشید. قدرت شنوایی آنها نیز بسیار قوی بود. اما به نظر میرسید صدای انسانها برای گوشهایشان غریب و غیر قابل شنیدن است.
سینگ، به عنوان مردی فقیر اما تحصیلکرده، تمام تلاش خود را کرد تا وظیفه خود مبنی بر بهبود حال کامالا و آمالا را به بهترین نحو ممکن انجام دهد. وی که به نظریه رشد گیاهوار کودکان اعتقاد داشت، اینطور نتیجه گرفت که عادات گرگی کامالا و آمالا، به نحوی مانع از بروز آزادانه خصایل انسانی آنها میشود. سینگ احساس میکرد وظیفه دارد (حداقل به دلایل مذهبی) که این دو دختر را از روش زندگی گرگوارشان جدا کند و زمینه ظهور انسانیت دفنشده آنان را فراهم آورد. متأسفانه، پیش از آن که کار پژوهشی وی پیشرفت کند، دختر کوچکتر، آمالا، بیمار شد و جان داد. این واقعه، برای کامالا که تازه ترسش از انسانهای دیگر و محیط پرورشگاه ریخته بود، ضربه مهلکی محسوب میشد. کامالا مدت زیادی عزا گرفت و سینگ، میترسید او هم جانش را از دست بدهد. اما سرانجام کامالا بهبود یافت و سینگ برنامه بهبودی بیمار را آغاز کرد.
8) دانیل، پسر بزی آند
تاریخ پیدا شدن: 1990
سن هنگام پیدا شدن: 12
محل: آند، پرو
مدت زمان زندگی در طبیعت: 8 سال
حیوانات: بزها
پسر بزی آند در سال 1990 در آندِ پرو پیدا شد و گفته میشود که هشت سال توسط بزها بزرگ شده است. وی با خوردن شیر آنها و تغذیه از ریشهها و دانهها زنده مانده بود. دانیل در طبیعت و با مشخصههای بارز زندگی وحشی بزرگ شده بود.
او روی چهار دست و پا راه میرفت و دستها و پاهایش آنقدر زخم شده بودند که سفت شده و برایش حکم سم را پیدا کرده بودند. وی میتوانست با بزها ارتباط برقرار کند، اما نتوانست زبان بشر را یاد بگیرد.
پسر بزی آند، پس از پیدا شدن، توسط تیمی از دانشگاه پزشکی «کانزاس» تحت بررسی و آزمایش قرار گرفت. نام او را «دانیل» گذاشتند.
7) پسر- آهوی کوهی سوریهای
تاریخ پیدا شدن: 1946
سن هنگام پیدا شدن: تقریباً 10
محل: صحرای سوریه
مدت زمان زندگی در طبیعت: 9 سال
حیوانات: آهوان کوهی
پسری که حدوداً ده سال سن داشت، در میان گلهای از آهوان کوهی در صحرای سوریه پیدا شد. او را به کمک یک جیپ عراقی گرفتند؛ چون میتوانست با سرعت پنجاه کیلومتر در ساعت بدود! اگرچه وی به طرز وحشتناکی لاغر بود، اما میگفتند بسیار سالم و تندرست است و عضلاتی پولادین دارد. این پسر را گرفتند و دست و پایش را بستند.
به گفته آرمن، پسر- آهوی کوهی سوریهای در سال 1955 هنوز زنده و سعی کرده بود از وضعیت نامطلوبی که در آن زندانی شده بود، فرار کند. من احساسات شما را با بیان کارهایی که برای جلوگیری از این اقدام او انجام گرفت، جریحهدار نمیکنم.
آنچه Magazine Life در نهم سپتامبر1946 نوشته بود، تا حد زیادی با گزارشهای دیگر مطابقت دارد. این گزارش میگوید یک ماه پیش، گروهی از شکارچیان، پسری پیدا کردهاند که وحشی و آزاد در میان گلهای از آهوان کوهی، در دشت سوریه میدویده است. گویا وی که در زمان پیدا شدن ده تا چهارده سال داشت، در کودکی به حال خود واگذاشته شده بود. بعد از پیدا شدن، او را به آسایشگاه بیماران روانی انتقال داده بودند. Sunday Express نیز گزارش مشابهی ارائه کرده، با این تفاوت که سرعت پسر را پنجاه متر در ساعت قلمداد کرده است، نه پنجاه کیلومتر در ساعت.
6) بلو، پسر شامپانزهای نیجریهای
تاریخ پیدا شدن: 1996
سن هنگام پیدا شدن: 2
محل: نیجریه
مدت زمان زندگی در طبیعت: 1 سال
حیوانات: شامپانزهها
«بلو»، پسر شامپانزهای نیجریهای را هنگامی که دو سال داشت، در سال 1996 پیدا کردند. والدینش احتمالاً وی را که دچار معلولیت جسمی و ذهنی بود، در شش ماهگی رها کرده بودند. کاری که معمولاً چادرنشینان «فولانی»، ساکنان بخش عمدهای از منطقهی «ساحل» در غرب آفریقا، با کودکان معلولشان انجام میدهند و امری عادی محسوب میشود.
بلو که گفته میشود توسط شامپانزهها سرپرستی و بزرگ شده بود، میان یک خانواده شامپانزه، در 150 کیلومتری جنوب «کانو» واقع در شمال نیجریه پیدا شد. شش سال بعد (2002) که این ماجرا به چند خبرگزاری رسید، بلو در خانه بیسرپرستان Tudun Maliki Torrey در کانو ساکن شده بود.
بلو، زمانی که تازه پیدا شده بود، مثل یک شامپانزه راه میرفت. او از پاهایش بهره میگرفت، اما دستهایش را روی زمین میکشید. وی شبها در خوابگاه به این سو و آن سو میپرید، بچههای دیگر را آشفته میکرد و همهچیز را پرت میکرد و میشکست. شش سال بعد، بلو بسیار آرامتر شده بود؛ اما همچنان مثل شامپانزهها به این سو و آن سو میپرید، صداهای شامپانزهوار درمیآورد و چند بار با مشت به سرش میزد. بلو در سال 2005 از دنیا رفت.
5) جان سبونیا، میمون- پسر اوگاندایی
تاریخ پیدا شدن: 1991
سن هنگام پیدا شدن: 6
محل: اوگاندا
مدت زمان زندگی در طبیعت: 3 سال
حیوانات: میمونها
«جان سبونیا» در اوایل دهه 1980 به دنیا آمده بود. وی بعد از مشاهده قتل مادرش به دست پدر خودش، از خانه فرار کرده بود (احتمالاً در آن زمان حدود سه سال داشته). باور عام و پذیرفته بر این است که میمونهای سبز آفریقایی (green African vervet monkeys) حداقل تا اندازهای مراقبت از او را در جنگل بر عهده گرفتهاند. جان، در سال 1991، وقتی در درختی پنهان شده بود، توسط یک زن یا دختر قبیله (به نام میلی) پیدا شد. «میلی» با اهالی روستا بازگشت و در این مورد، نه تنها خود "جان" در برابر اسیر شدن مقاومت کرد - چیزی که معمولاً اتفاق میافتد - بلکه خانوادهای که سرپرستیاش را بر عهده گرفته بودند نیز، با پرتاب چوب به سمت روستاییان، به دفاع از او برآمدند.
گزارشات اولیه حاکی است که تمام بدن جان با موهایی موسوم به هایپرتریکوسیس پوشیده شده بود. در مدفوع وی، کرمهایی به طول نیممتر وجود داشت. وقتی او را گرفتند و تمیزش کردند، معلوم شد تمام تنش پر از شکاف و خراش است و زانوهایش به دلیل چهار دست و پا راه رفتن، زخمی است. هویت جان سبولینا در همین زمان مشخص شد. میلی، جان را به «پل و مولی واسوا»، مدیران یک مؤسسه خیریه، سپرد. جان در ابتدا نمیتوانست حرف بزند یا گریه کند، اما بعدها یاد گرفت صحبت کند. این بدان معناست که وی پیش از زندگی در طبیعت، تا حدی حرف زدن را یاد گرفته بود.
او حالا نه تنها حرف میزند، بلکه آواز نیز میخواند و همراه گروه کر کودکان «مروارید آفریقا» به سفر میرود. بیبیسی، مستندی از ماجرای جان ساخت به نام «گواه زنده» (Living Proof). این مستند در 13 اکتبر 1999 به نمایش درآمد.
4) ترایان کالدارار، پسر سگی رومانیایی
تاریخ پیدا شدن: 2002
سن هنگام پیدا شدن: 7
محل: براشوف، رومانی
مدت زمان زندگی در طبیعت: 3 سال
حیوانات: سگها
«ترایان کالدارار»، پسری رومانیایی بود که سه سال، دور از خانوادهاش، یک زندگی وحشی در پیش گرفته بود. گفته میشود او به دلیل خشونتهای خانوادگی، خانهاش را ترک کرده بود. مادرش، «لینا کالدارار»، گفت که پسرش را دوست میداشته، اما همسرش مرد خشنی بوده و همواره لینا را کتک میزده. وقتی او ترایان را گم کرد، بسیار آزردهخاطر شد و این امید را در خود پرورش داد که شاید خانواده دیگری، سرپرستی ترایان را بر عهده گرفتهاند. او گفت: «وقتی فرار کردم، ارتباطم با ترایان قطع شد. با این حال سعی کردم او را پس بگیرم. هر کاری کردم، او (پدر ترایان) اجازه نداد بچهام را پس بگیرم. او گفت بچه مال خودش است».
اگرچه ترایان کالدارار وقتی پیدا شد، هفتساله بود، اما جسم یک بچه سهساله را داشت. او نمیتوانست صحبت کند، لخت بود و در یک جعبه مقوایی پوشیده با پلیاتیلن زندگی میکرد. وی از نرمی استخوان شدیدی رنج میبرد، زخمهای عفونی داشت و جریان خونش احتمالاً به دلیل سرمازدگی، بسیار ضعیف بود. به اعتقاد دکترها، امکان نداشت ترایان به تنهایی زنده مانده باشد. آنان اینطور نتیجه گرفتند که تعداد زیادی از سگهای ولگرد حومه شهر ترانسیلوانیا به او یاری رساندهاند. وقتی ترایان پیدا شد، جسد سگی در کنارش بود که ظاهراً وی از آن تغذیه میکرده.
ترایان کالدارار، بعد از آن که اتومبیل یک چوپان به نام «مونالسکو یوان» از کار افتاد، پیدا شد. آقای یوان مجبور شده بود پیاده از مرتع خود بازگردد. در این زمان او کودک را پیدا کرده، به پلیس خبر داده بود. پلیس کمی بعد ترایان را گرفت. ترایان همچون یک شامپانزه راه میرفت و خوابیدن زیر تخت را به خوابیدن روی آن ترجیح میداد. به گزارش دکتر "مرسیا فلوریا" «او را در وضعیتی حیوانی یافته بودند و حرکات او نیز حیوانگونه است. این شواهد نشان میدهند که وی در یک محیط اجتماعی رشد نیافته. وی در نبود غذا، بسیار آشفته میشود. در تمام مدت به دنبال غذاست. وی بعد از خوردن غذا میخوابد».
3) راچام پنگینگ، دختر جنگل کامبوج
تاریخ پیدا شدن: 2007
سن هنگام پیدا شدن: 29
محل: جنگل کامبوج
مدت زمان زندگی در طبیعت: 19 سال
حیوانات: حیوانات مختلف
دختر جنگل کامبوج، زنی کامبوجی است که در سیزده ژانویه 2007، در جنگل «ایالت راتانکیری» پیدا شد. خانوادهای در یک روستای نزدیک به محل، ادعا کردند که این زن، دختر آنها، «راچام پنگینگ» است که 29 یا 30 سال دارد (متولد 1979) و هیجده یا نوزده سال پیش ناپدید شده است. ماجرای راچام، به عنوان یک کودک وحشی که سالهای زیادی از عمر خود را در جنگل گذرانده است، پوشش خبری وسیعی داشت.
راچام، پس از آن که در سیزده ژانویه 2007، ژولیده، لخت و وحشتزده، در جنگلهای انبوه ایالت راتانکیری واقع در دورترین نقطه شمال شرقی کامبوج پیدا شد، مورد توجه بینالمللی قرار گرفت. وقتی یک روستایی متوجه شد از غذای موجود در جعبه ناهار خبری نیست، آن ناحیه را تحت نظر گرفت، چشمش به این زن افتاد و چند تن از دوستانش را برای گرفتن او گرد آورد.
پدر راچام، افسر پلیس، کسور لو لانگ، او را از روی زخمی که روی پشتش داشت، شناسایی کرد. وی اظهار داشت راچام پنگینگ در هشت سالگی، هنگامی که همراه خواهر ششسالهاش، گله گاوها را هدایت میکرد، ناپدید شده بود (خواهرش نیز همینطور). یک هفته بعد از پیدا شدن، راچام در تطبیق خود با زندگی متمدن، دچار مشکل شد. به گزارش پلیس محلی، او تنها میتوانست سه کلمه بگوید: «پدر»، «مادر» و «شکمدرد». یک روانشناس اسپانیایی که این دختر را دیده بود، گفت او «میتواند چند کلمه بگوید و با دیدن بازیهایی که در آنها آیینه و اسباببازیهایی به شکل حیوانات وجود دارد، لبخند میزند» اما راچام هرگز به زبانی که قابل درک باشد، صحبت نکرد. او هنگام گرسنگی و تشنگی، به دهانش اشاره میکرد و ترجیح میداد به جای اینکه به صورت قائم قدم بردارد، روی چهار دست و پا راه برود. خانواده راچام مجبور بودند تمام مدت مراقبش باشند تا به جنگل فرار نکند. راچام پنگینگ بارها سعی کرده بود به جنگل بازگردد. مادرش مرتب ناچار بود لباسهای راچام را را تنش کند، زیرا او میخواست آنها را از تنش بیرون بیاورد. بر اساس اظهارات خبرنگار «گاردین»، خانواده راچام، مراقبت فراوانی از وی به عمل میآوردند و این زن غمگین و بیتوجه مینمود؛ هرچند شبها بیقرار میشد. در ماه مه 2010، راچام پگینگ به جنگل فرار کرد. علیرغم جستوجوها، کسی نتوانسته او را پیدا کند.
2) پسر پرندهای روسی
تاریخ پیدا شدن: 2008
سن هنگام پیدا شدن: 7
محل: ولگوگراد، روسیه
مدت زمان زندگی در طبیعت: 7 سال
حیوانات: پرندگان
در سال 2008، مددکاران روسی، یک «پسر پرندهای» پیدا کردند که مادرش او را در لانه پرندگان بزرگ کرده بود. این پسر تنها میتوانست از طریق جیکجیک کردن ارتباط برقرار کند. به گفته مقامات، این بچه وانهادهشده را در یک آپارتمان کوچک دو اتاقه در حالی یافته بودند که با قفسهایی پر از پرنده، غذای پرندگان و مدفوع آنان، احاطه شده بود.
به گزارش روزنامه روسی «پراودا» پسر پرندهای از زبان انسانی چیزی نمیفهمید و با جیکجیک کردن و تکان دادن بازوانش، ارتباط برقرار میکرد. "گالینا ولسکایا" ـ فعال اجتماعی ـ که در نجات کودک از خانهاش در «کروسکی» ولگوگراد شرکت داشت، اظهار کرد مادر 31 ساله این پسر، با او همچون سایر حیواناتش رفتار میکرده و هرگز با وی سخن نمیگفته است. خانم ولسکایا گفت: «وقتی با او حرف میزنیم، جیکجیک میکند».
مقامات روسی اعلام کردند که کودک از لحاظ جسمی آسیبی ندیده است، اما از «سندروم ماگلی» رنج میبرد و قادر به برقراری ارتباط عادی با انسانها نیست. نام این سندروم، از شخصیت «کتاب جنگل» گرفته شده؛ ماگلی در این داستان، پسربچهای است که توسط حیوانات وحشی بزرگ میشود.
پراودا اینگونه نوشت: «(مادر وی) از پرندگان خانگی نگهداری میکرد و به پرندگان وحشی غذا میداد. هرگز نه پسرک را زده بود و نه بدون غذا رهایش کرده بود؛ اما هیچوقت با او صحبت نکرده بود. این پرندگان بودند که با وی ارتباط برقرار کرده، زبان پرندهای یادش دادهاند. او فقط جیکجیک میکند و وقتی میفهمد کسی منظورش را متوجه نشده، دستهایش را مثل پرندهها تکان میدهد». این مادر، بعد از آنکه پسرک پیدا شد، یک فرم رضایت امضا کرد. براساس این فرم، وی باید کودکش را آزاد میکرد تا تحت مراقبت قرار گیرد. گزارشها حاکی از آن هستند که پسر پرندهای موقتاً به یک آسایشگاه روانی منتقل شده بود؛ اما بعد از مدت کوتاهی، او را به مرکز مراقبتهای روانپزشکی فرستاده بودند.
1) اکسانا مالایا، دختر سگی اوکراینی
تاریخ پیدا شدن: 1991
سن هنگام پیدا شدن: 8
محل: بلاگوشچنکا، اوکراین
مدت زمان زندگی در طبیعت: 5 سال
حیوانات: سگها
«اوکسانا مالای» نه یک کودک وحشی بود، نه یک کودک محبوس؛ بلکه کودکی بود وانهاده که بیشتر دوران طفولیت خود را از سه تا هشت سالگی، در لانه سگها، پشت باغچه خانه خانوادگی خود در «نوایا بلاگوشچنکا»ی اوکراین، گذرانده بود. هر چند گاهی به خانه میآمد و والدین الکلی و اهمالگر خویش را ملاقات میکرد.
والدین دائمالخمر اکسانا، نمیتوانستند از او نگهداری کنند و به همین دلیل اکسانا در سه سالگی از خانهاش تبعید شد. آنان در منطقهای فقیرنشین زندگی میکردند و سگهای وحشی بسیاری در آن خیابانها پرسه میزدند. اکسانا در یک کپر که محل زندگی این سگها بود و پشت خانهاش قرار داشت، پناه جست. وی تحت مراقبت سگها قرار گرفت و حرکات و رفتارهای آنان را آموخت. رابطه اکسانا با سگها آنقدر قوی بود که وقتی مقامات برای نجاتش آمدند، در ابتدا توسط سگها رانده شدند. اعمال و صداهای او تقلیدی از سرپرستانش بود. دختر سگی خرناس میکشید، پارس میکرد، روی چهار دست و پا راه میرفت، مثل یک سگ وحشی قوز میکرد، پیش از خوردن غذا آن را بو میکشید و دارای حواس بسیار قوی بینایی، شنوایی و بویایی بود. وقتی اکسانا را نجاتش دادند، او تنها کلمات «بله» و «خیر» را میدانست.
اکسانا، بعد از پیدا شدن، کسب مهارتهای عادی اجتماعی و عاطفی انسانی را دشوار یافت. وی محروم از هرگونه محرک اجتماعی و فکری، تنها از حمایت عاطفی سگهای همراهش برخوردار شده بود. از آنجایی که اکسانا در محیط اجتماعی از زبان استفاده نکرده بود، وی در بهبود مهارتهای زبانی با مشکل مواجه میشد.
اوکسانا در سال 2010، 26 ساله است. او در محل نگهداری معلولین ذهنی نگهداری میشود و در مراقبت از گاوهای مزرعه کلینیک کمک میکند. وی گفته است وقتی کنار سگهاست، از همیشه خوشحالتر است.
منبع: وبلاگ جهان عجایب